قسمت دوم داستان حریر و سوهان
 
نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

 

بگو مگوی پدر و مادر مثل همیشه بی نتیجه پایان یافت و مادر مثل همیشه کوتاه آمد و اگر کوتاه نمی آمد صالح فکر میکرد که هرگز که این درگیری لفظی تمام نمیشد . پایان بگو مگوی پدر و مادر مصادف شد با باز شدن چشمان صالح . خمیازه ای کشید و کش وقوسی به بدن داد و از رختخواب بیرون آمد . البته رختخواب که چه عرض کنم ! کسی به او چیزی نگفت چون بر اثر درگیری لفظی او را فراموش کرده بودند .

لب جوی آبی که تا منزلشان 20 قدم بیشتر فاصله نداشت – و صالح بارها و بارها شمرده بود .البته وقتی کوچکتر بود این فاصله 35 قدم بود ولی حالا 20 قدم شده بود البته با قدم های فعلی صالح – رفت و دست و صورتش را شست و به خانه آمد فنجانی چای – البته نه با قند که با خرما – نوشید ، تکه ای نان با مشک کوچکی از آب برداشت ، چوب چوپانی را بدست گرفت و گوسفندان را به صحرا برد .

کار هر روزش بود و نباید کسی به او یادآوری میکرد . از حدود 200 متری ده مرتع شروع میشد و گوسفندان شروع به چرا میکردند . اگر بوته علف نرمی پیدا میشد قوچی که از همه پر زورتر و بزرگتر بود به سراغش  میرفت و به حیوانات دیگر اجازه نزدیک شدن نمیداد . صالح اینها را میفهمید و در دلش غمی بزرگ لانه میکرد که چرا بزغاله کوچک نمیتواند از این علف نرم بخورد . و البته به ذهنش میرسید که ارباب ده نان گندم و گوشت و برنج و ... میخورد ولی در خانه آنها سالی یکبار آن هم شب عید پلو درست می کنند پلویی که نصفش رشته است و ربع آن ارزن و در بقیه سال نان جو و تخم مرغ و ماست که خودشان تولید میکنند و البته اگر گوسفندی مریض شده و از ترس تلف شدن ذبحش کنند ممکن است آبگوشتی هم گیر او بیاید و بعضی مواقع گرده ( قلوه ) آن هم اگر ارباب متوجه نشود و برای نوه اش نبرد .

از دست صالح کاری بر نمی آمد . حسنی که داشت این فکرها آنچنان سرگرمش میکرد که نمیفهمید کی به آبگاه رسیده است . تا گوسفندان آب بخورند و استراحت کنند صالح هم نانش را در آب خیس میکرد و میخورد . البته گاهی همراه  نان خرما یا سنجد یا کلاهو و یا کشک هم داشت . بعد از ظهر گوسفندان خودشان حرکت میکردند و صالح هم دنبالشان . در بیابانها به کوهها و دره ها و تپه ها و بوته ها نگاه میکرد و با خدا راز و نیاز داشت .

خدایا تو که جهان به این وسیعی داری  کوه ها ی به این عظمت ، بوته های به این سبزی ، درختان به این تنومندی آیا برایت سخت است که صالح را درسخوان کنی .

وقتی به خانه میرسید بسیار اتفاق میافتاد که از خستگی خوابش میبرد ، بدون شام . و تازه مگر شام چه بود . وقتی شام خوبی داشتند عدسی بود با نان جو یا نان ارزن . صالح خیلی زود به خواب میرفت و خیلی هم خواب میدید . نصف خوابهایش مربوط به گوسفندان و بیابان و نصف دیگرش که احتمالا در خواب و بیداری بود رویای درس خواندن و معلم شدن . خودش هم نمیدانست چرا میخواهد معلم شود ولی خواسته اش این بود . کار تابستان صالح چراندن گوسفند بود و دعا میکرد تا اوائل مهر بالاخره مادرش بر پدر غلبه کند و او به مدرسه برود . مهر رسید ولی هرگز پدر کوتاه نیامد .      



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان